نمیداند.
مربع، ضلعی ترس را بر نوار احساسی نامتقابل از سوی او تکرار میکند. آیا؟ نمیدانم و کمتر از آنم که پرسش را به ضیافت برتابم.
قلعه متروکم به آرای عشق او دروازه گشوده است.
پرچم سفید بر بام.
نمیداند.
هر گوشه پس کوچه ارض و سپهر آدمیان را در پی ردپایی ٱشنا وجب میشمارم.
چه رویای محوی :)
حتی اگر رنگینکمانم را کادر گیرم، ناتوان از اشارهای کوچک در پرتگاهی تاریک، سکوتی پنهان مینوازم.
مینوازم تا آنگاه که نماهایی درهم غالب شود.
شاید آینه آفرینش ساعتی غربیه از واقع را کمان گیرد.
تراز با سوی نگاهم، بانوی اندیشههایم، وقار یکتا، ایستاده است.
لبخندی معنا با شوقی همزاد به سویم روانه میکند.
زمزمهای خوشقریحه، بر کوهستان خشکبنیه افکارم جوانه میزند.
نامم را حجاب بُریده!
بر میگردم تا پاسخ جامانده از طلوع کهنه را آفتاب کنم.
پارهای ایستا!
با چشمانی بغض از خواب بیدار شدم.
و مربع،
اینبار تکرار ضلعی پیوسته سیاه و پوچ را...
بازدید : 238
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 5:46